نام شما:
ایمیل مقصد:

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم ...  فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم ... فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم


گروه: گفتگو و تعامل تمدن ها و ادیان
تاریخ درج: 1391/11/1
نویسنده: مدیر سایت
تعداد بازدید: 1

بیا تا گل بر افشانیم و مــــــی در ساغـــــــر انـــــــدازیم
فلــک را سقف بشکافیم و طــــرح نو در اندازیــــــم
اگــــر غــــم لشکر انـــگیزد که خـــون عــاشقان ریزد
مـن و ساقـی به هـم سازیــم و بنیادش بر انـدازیــــــم
شراب ارغــــوانی را گــــلاب انــــدر قــــدح ریزیــــــــم
نسیم عطــر گـــردان را شکر در مــجمر انــدازیــــــم
چو در دست است رود خوش بگو مطـرب سرود خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پا کوبان سر اندازیـم
صـبا خـــاک وجـــود مـــا بـه آن عــالیجناب انـــــــــداز
بود کـــان شاه خـوبان را نظر بر منظر انـــدازیـــــــم
یــــکی از عـــقل میلا فد یکی طـــامات مــــــی بافــــــد
بـیا کــین داوری هـــــــا را به پیش داور اندازیـــــــم
بهشت عدت اگر خواهی بیا با مـــــــــــا بــــــه میــخانه
کــــــــه از پای خمت، روزی به حوض کوثر اندازیم
ســخندانی و خوشـخوانی نــــــــمی ورزنـــــد در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملــکی دیگر اندازیــــــــــم
(حافظ)

 

در هنگامه یی از اندوه دیر پای که خانهء جانم را به تاراج گرفته بود؛ اگر این شعر «حافظ» در دیوانی که به تصحیح «دوکتور سلیم نیساری» چاپ گردیده است؛ بر نمی خوردم، شاید منهم «رخت به ملک دیگری» میانداختم و یکبارگی ، پا از وادیی محنت بدور می ساختم. نغمۀ این اندیشه ورز«گل افشان» که با سلاح غم « فلک را سقف می شکافد و طرحی نو میاندازد» در ماندگاریم، یا ورانه مددگار گردید. فکر می کنم، غمی را که «حافظ» به تجربه می نشست، ممکن همان اندوهی باشد، که در کام«سقراط» باده یی از جام « شوکران» ریخت ، (گالیله) را به پای محاکمه آورد« و با افشای راز» « منصور را به دار کشید. درد «حافظ» مایه ور از عشق نهفته یی بوده است که با لهیبی از شور آتش معرفت، گرمی بخش اندیشه بلند پروازش می گردید:
چــــــرخ بر هم زنــــم ار غیر مــرادم گـــــــردد ------ مـــــن نه آنـــم کــه زبونــــــی کشم از چـــرخ فلـــک
او که چون سرو،با استواریی ویژه یی، قامت بر افراخته است؛ پا از دایرۀ خود اندیشی برون می نهد؛ در گردشی از پیمانۀ فکر، همگی را زیر بال آورده ، باسبک سنگینی واقعیت ها ، ارزشها را به معیار سنجی می گیرد. به سان «مولوی» نگاهی از نزدیک به دور می افگندو چون «دیوژن» با دیدۀ نگران «چراغی برکف» در پیدایی انسان میافتد، تا باشد که گوهر گمگشتۀ خویش را ، از میان انبوهی از خذفها بدست گیرد.از بس در این جستجو ناتوان می شود، بی محا با ندا در داده میگوید:
مـعرفـت نیست در ایــن قـــوم خــــدا یـا سببی ------ تـا بـــرم گــــوهـــــر خـــود را بـــه خــریـدار دگـر
حافظ، شاعر است - شاعر ، نقاش لحظه ها ست ؛ که در آنی ، واقعت ها را با پیوندی از احساس، برای ابد جان می بخشد. آنگاه ، سروده هایش پیامی از بیان زندگی می شود. وفتی که خوب به آن دیده بدوزیم ، در ژرفای هر هجا ، زندگیی را در می یابیم که با واژه ها پیوندی ار گا نیک یافته ، در لای مصاریع ، بدایعی از نیافته ها را می نمایاند. وجه افتراق دید عادی از دید ادبی- عاطفی در همین است که اوّلی بانگرشی سطحی در دید نیها ، ندیده می گذرد، اما نگاه دومی ژرفا ها را می کاود و در اندرونه های نهانی، راهی برای خویش می جوید، تا در عمق جان ها ، به رازی از راز ها رو آورده باشد. «حافظ» راز گشای رمز نهانیی است ، که با نیوشیدن سروشی ، سر بر فلک نموده ،نگاهش تا دور دستهای دوری راه مییابد. تو گویی که چون خود شناس بیگانه از خویش هستی را یکسره در پای دوستی ، ارمغان یار نموده است، که دمی هم ، دل در خانۀ جانش آرامی نمی یابد. پس این یار ناپیدای او کیست که از هر دری ، در بارۀ وی داد سخن می دهدو «هرکسی از ظن خود می شود یا اور »؟ سّر نا پیدای راز درونیی وی ، که در پشتی از پرده ابهام ، تا هنوز نهفته مانده ، حتمی واقعیتی بوده که به گفتۀ «نور الدین عبدالرحمن جامی در کتاب نفحات الانس» او را «لسان الغیب و ترجمان الا سرار» گردانیده است. بدین رو، آیا ناشناختگیی اندیشۀ چند پهلو و جلوۀ ی فکری رنگ وارنگ عارفانۀ او،که گاهی دیده به مسجد می کشد و زمانی هم ، سرازکنشت برون کرده ، با جا مهای مالا مال از شراب مرد افگن، جویندۀ طریقت پیر راه می شود؛ طبع فضولی را که نا آشنا به پرده های راز است، مجال چند و چون می دهد ، تا رمز گشایی فکر «حافظ» را نماید؟! وقتی که با نگاه احساس، در اندرونۀ فکرش به کندو کاوبنشینیم، زبان گویای وی ، با ارایۀ معنای نهفته درها له یی از ابهام ، باری ، حقیقت را مختفی نموده، جوینده را به وادی های دور می کشاند ، که ناگزیر، بازهم سرگشته و حیران ، باید کنکاشگرانه ، راهی در گرداب شناخت بپوییم:
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کـــــــــــردی ------ آری آری ، سخـن عشــق نشا نــــــــــــی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محـــــــرم راز ------ هـــــر کسی بر حسـب فـــکر ، گـــــمانی دارد
این چگونه عشقی است که سخن دل ، از آن نشانۀ روشنی می یابد و قبول عام می شود ؛ اما هیچ کسی را تا هنوز در نیافته ایم که به اعجاز کلام وی راه بجوید و از گفته های راز گونه اش ؛جواب ثابتی بدست دهد.شاید «لسان الغیب» بودن «حافظ»را در همین نکته بتوان یافت که بانکته های سهل الممتنع خویش، هم هادیی راه میگردد، و فرصتی و فرصتهایی نیز، در پرده نمایی راز ، سرگشتگی و حیرت میا فزاید. تناقض نمایی های شاعرانۀ «حافظ» که در ظاهر امر، خوانندۀ کنجکاو را به تکاپو میاندازد؛ تا از میانۀ ابهام، به حقیقت سخنش دیده بدوزد، جلال روشن جمال کلام ماندگار او را به نمایش می آورد؛ که عشق ملکوتی ، مایۀ جاویدانگی گفته هایش میگردد. اگر عشق نبود ، آدمی از کجا این همه پیوندی از «آدمیت» با آدمیان می یافت؟ همین است که «حافظ» از پشت سرا پردۀ راز ، داد عشق میدهد و «آدمی و پری را طفیل هستی آن دانسته»در وادیی از محبت ، آنها را بایکدیگر همکیش می خواند. مثل این که عشق را سرحدی نباشد، او پا از دایرۀ زندگی برون کرده ، راهی برافلاک می جوید ، تا از این هنگامه ، فلکیان هم نا آگاه نزییند:
گــــــدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست ------ اسیر عشق تـــو از هردو عـــــــالم آزادست
اگـــــــــر چه مستیی عشقم خراب کرد ولی ------ اساس مستیی مــن ، زان خـــراب ،آبادست
زندگی زمانی معنا می یابد، که عشق در خانۀ جان آدمی راهی بیاید، و این تنگنای تنهایی را با پرتوی از نور محبت،جایگاه ُانس و الفت گرداند و اگر نه ، زیستن برای بقای چند روزه ، بابی هدفی همانی بوده که برابر می شود با نابودن بر گسترۀ حیات. وقتی که شعری از «حافظ» را به خوانش می گیریم ، در حقیقت ، معنای روشنی از زندگی خود را در می یابیم ، تا رمز زندگی، در بودن با همی و خوب بودن با جلوۀ عشق رُخساره بنماید.چرا که « انسان عاشق» ، همه چیز را در خویش- و خویش را در همه چیز می بیند.
نـــــــدای عشق تـــو دوشــم در انــدرون دادنــد ------ فضـــای سینۀ حـــــافظ ، هــنوز پر ز صـداسـت
« اینجاست که سینۀ آدمی از تاب سودای عشق » به سان دیگ ، دایم می زند جوش » ؛ و این جوشش هستی است که در کِل عالم امکان به تمّوج می آید (1) ». عاشق ، در پیوستگی به عشق انسانی ، بند تقّید را از هم گسسته ، آزاده و بی نیاز ، پای بر مشعلخانۀ محبت می نهد.در آزادگی ، از اسارت هستی رهیده ، با تولد دوباره یی راهیی زندگیی راستین می شود؛ که چون قطره یی در دریا ، یکبارگی،خود دریا نشان میگردد. امام با این همه نیز ، راه عشق ، طریقی است پربلا، در هر خمگرد آن ، خطری نهفته است. باید به هوش بود و آگاهانه گام نهاد ؛ و اگرنه موجی از گرداب ، پیش روست و در عمقها نهنگی نیز دیده بانی میکند:
فــــــــــــــراز و نشیب بیابان عشق دام بلاست ------ کــجا ست شیر دلــــی ، کــــزبـــــلا نپر هیزد
« شعر حافظ ، شعری است آرام ، غنایی ، آکنده از صنایع بدیعی و ایهام آلود که چون جویباری روان ، جریانی یکنواخت دارد و با آوایی حزین ، داستان روحی بزرگ را باز میگوید که گویی در نها نخانۀ خلوت خویش ، ما جرا های شگرف عشقی و انسانی را آزموده و چشیده و صدها سرّ نهان را از « ممکن غیب » شنیده و خرقۀ و خرمن خویش را بدست بوارق کرشمۀ ُحسن و غیرت سپرده است (2) » .
برق غیرت چوچنین می جهد از ممکن غیب ------ تـو بفرمـا کــه مــن سوخته خــــرمــن چکنم
« حافظ» شاعر عارفی است، که "رندانه راه عشق می پوید. او که به گفتۀ خودش :
مــرا به کــــار جـهان ، هـرگز التقات نبود ------ رخ « تو» در نظر من چنین خوشش آراست
این بیت ، پیام عشق ناشناخته یی می شود، که در لای مصراع دوم ، هجای « تو» از راز نها نیی ضمیر خاموش شاعر ، نشانۀ عشق بی نشانه را می آورد . « هنگا می که وارسته شاعر عارف زمانه ها به درون خود می نگرد، به مناجاتها و دعاهای مستانه،به عبادتهای شوریده حالانه و عاشقانه ، به اشکها وزاری های غریبانه و به شب زنده داری ها و سحر خیزی های عارفانه روی می آورد و خود را ، در همۀ این احوال ، غریب و تنها و بی همزبان می بیند و هیچ کسی را ، برای راز نگهداری و درک مشاهدا تش مطمین نمی پندارد؛ آنگاه در کمال انکسار و خاکساری میگوید:
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست ------ کـــــــــــــه آشنـــــا سخـــــــــن آشنـــــــا نــــگـه دارد (3)
او که همیشه در پی آشنای ناپیدای خویشتن است، با رازی نهفته در مکمن جان، بیان حال میکند، تاخواننده را در برخی از شعر هایش، میانه یی از وادیی حیرت، به تکاپو وادارد. در یک سخن، اگر بگوییم که شعر های حافظ، همگی بیت الغزل های معرفت هستند، هرگز به گزاف نخواهد بود.
----------------------------------------------------
یاد داشتها:
1- سعید نیاز کرمانی، دولت پیرمغان ، بیان عشق از زبان حافظ،ص76
2- عبدالکریم سروش، قصۀ ارباب معرفت، دفتر نخست ، ص 249
3- معینی کرمان شاهی، حافظ برخیز، ص68

بستن http://www.modarair.com/news/گفتگو/بیا-تا-گل-بر-افشانیم.html
مطالب مرتبطمطالب مرتبط:
بازديد کل : 498339     
تمام حقوق مادی و معنوی محفوظ و متعلق به سايت بنياد مدارا و تدبير مردم ایران ( تأسیس: سال 1384 ) می باشد.
نام شما:
ایمیل مقصد: