نام شما:
ایمیل مقصد:

 سفرنامه حج سید علیرضا بهشتی شیرازی : قدر احرامم را ندانستم

سفرنامه حج سید علیرضا بهشتی شیرازی : قدر احرامم را ندانستم


گروه: میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع.
تاریخ درج: 1391/8/1
نویسنده: مدیر سایت
تعداد بازدید: 1

 

چکیده :چه هروله‌ای است اینجا! چه قدر فریاد! گویی ذراتِ همه چیز می‌خواهند از سر عشقی مفرط از هم بپاشند. چه صحنه‌ای! سر این رشته را بگیر و برو تا اقطار آسمان‌ها. آبشاری که ذکر می‌گوید. دانه‌ای که از خاک سر درمی‌آورد. بادی که از سر شور می‌وزد، کوهی که پس از تسبیح گفته است در پوست خود نمی‌گنجد، توده گداخته‌ای که در قلب زمین است و ذره‌ذره‌اش صبح تا شب الله‌اکبر می‌گوید....


سفرنامه حج سید علیرضا بهشتی شیرازی، در دهه اول ماه ذی حجه امسال منتشر می شود. این سفرنامه حاصل سفر علیرضا بهشتی شیرازی در سال ۱۳۶۱ به مکه مکرمه است که متن آن پیش از این هم در کتاب فصل قاموس، دفتر دوم، شماره بهار ۱۳۶۲ به چاپ رسیده است.
از ابتدای دهه اول ذی حجه، قسمت اول این سفرنامه در این آدرس و قسمت دوم در این آدرس منتشر شده بود؛ و حالا دومین قسمت آن در اختیار خوانندگان علاقه مند قرار می گیرد:
از میقات که برمی‌گشتیم با خود عهد کردم که این چند ساعت را دیگر نخوابم. لیکن در میانه عهد و قرار بود که باز چرتم برد. دیدم سمت راستِ کوره راهی که از آن باز می‌گشتیم را تا افق یکسره فرشی بهتر از آنچه در مدائن بود پوشانده است و دو پسرک سفیدپوش سیاه‌پوست (یا شاید لباس‌شان به رنگی دیگر بود و اکنون به یاد ندارم) تابلویی به دست، جلو قارقارک رهگذر را می‌گیرند. «الصلوة الصوة»
*     *     *
بعد از نماز، باز در میانه عهد و قرار برای بیدار ماندن مثل نعشی افتادم؛ خوابم برد. قابل عرض چیزی ندارم جز اینکه زانوی من مثل بچه‌ننه‌هایی کتک خورده هر وقت با پشتی صندلی جلو حرفش می‌شود، چقُلی‌کنان آدم را بیدار می‌کند، هر چقدر هم که بی‌محلی کنی فایده ندارد.
و جز آنکه در میانه راه میقات و مکه کوه‌هایی را خرده سنگ‌های سیاه (خرده سنگ که چه عرض کنم تکه سنگ) یکسره پوشانده است. از دور که نگاه می‌کنی هیبت جنگلی از درختان کوتاه‌قد را دارند یا پوشش سبزی از بوته‌های بلند.
من انگشت به دهانم که این سنگ‌های شکست خورده چگونه به اینجا آمده‌اند، نه تخته سنگی در میان آنها نه خاک مرطوبی و یا حتی خشکی؛ گویی باران‌وار از آسمان نازل شده باشند، آنجا که جاده سینه کوه را بریده خوب معلوم است که این پوشش گسترده در هیچ جا بیش از چند متر قطر ندارد. در زیر مخلوط رُس و رَمَل است، مثل آنچه در خوزستان یافت می‌شود.
این تکه سنگ‌های سیاه آیا دل دنیاجوی حاجیان این ۱۴۰۰ ساله است که در این وادی جا مانده یا چیزی دیگر!
جنس آنها به همان سنگی می‌ماند که با آن بیت عتیق را ساخته‌اند. خدایا این چه کنایه‌ای است؟
شاید این سنگ‌های نیم‌تراش‌خورده مصالح تمام صومعه‌ها و کنشت‌های زمینند که به اینجا آورده شدند تا از میانشان بهترین‌ها برای خانه خدا انتخاب شود و ابراهیم(ع) هیچ یک را انتخاب نکرد … فرسخ‌ها آن‌طرف‌تر از آنها تبری جست و دیوارهای بیت را بالا برد.
این سنگ‌ها را بدون شک، فلسفه‌ای است. شاید لبه تیز آنها مأموریت داشته است که پاهای برهنه حاجیان را بیازارد. شاید چهره سوخته‌شان باید یادی سوزان را در ذهن‌ها زنده کند. شاید این سنگ‌ها سنگری هستند تا خاک نرم این کوه‌های کوتاه هر ذیحجه احرام نبندد و همراه کاروان‌های رهگذر به مکه کوچ نکند. یا شاید این پوشش مشکی، آیینه‌ای تمام‌نماست و اسباب سرافکندگی.
*     *     *
قدر احرامم را ندانستم. عجب چیزی است این دو تکه پارچه سفید؛ یاد وقتی که بر تنم بود بخیر، اولین بار با آن پا به حرم گذاشتم.
پدرم در تهران چند نصیحتم کرد. اول آنکه وقتی نخستین بار نگاهت به حرم افتاد هر چه می‌خواهی بخواه، خدا می‌دهد. صحت این صحبت را از روحانی کاروانمان هم پرسیدم. کمی سرسنگین جوابم را داد گویا دوست نداشت که دهان باز کند، بالاخره مُقُر آمد «به شرط آنکه از انتهای جان بخواهی».
در چند روز اول سفرمان همه‌اش در فکر این بودم که چه باید خواست. وارد حرم هم که شدم مدام سرم پایین بود. می‌ترسیدم نگاهم به خانه بیافتد و آنچه که باید را نخواسته باشم. فکر می‌کنم که بالاخره آنچه از آن می‌ترسیدم سرم آمد و از قرار مغبون شدم. هنوز نمی‌دانم که آیا معنی از انتهای جان خواستن را در آن روز و در آن لباس فهمیدم یا نه و نمی‌دانم آیا خیر خود را خواستم یا نه؛ چه سرگردانی و اضطرابی بود.
و نخستین بار در لفافه آن دو پارچه سفید بر روی سنگ‌های صحن نشستم، یادش بخیر. یادم افتاد سنگی که زیر پا است از چقدر بلور هم‌آشنا تشکیل شده! شاید چند میلیون، شاید بیشتر. پرسیدم هر بلور از چند میلیون ذره و هر ذره از چند میلیون (اصطلاح قناص فرنگی‌اش را بگویم) مولکول و این مسجد از چند سنگ و چند بلور و چند ذره و تشکیل شده است؟ وه که چه عظمتی و این شهر از ده بتون چند میلیون اتم و این دشت و این کوه و این آسمان بلند و این هوای لطیف و این آب زلال و این دره عمیق و عمیق‌تر از آن این اقشار به هم کوفته زمین؟ این دانه تسبیح که در دست من است از چند جزء انفکاک‌ناپذیر تشکیل شده است؟ سر این رشته را بگیر و تا همه جای زمین. زمین در برابر آسمانی که آن شب بر بلندی کوه‌های باختران و یا آن شب دیگر در کرمان دیدم چه بسا همان ذره را می‌ماند در برابر زمین. و چه بسا آنچه می‌بینیم در برابر آنچه این آسمان غرقِ ستاره جزیی از آن است، باز آن ذره را بماند در برابر زمین و چه بسا که این داستان تا قیامت ادامه پیدا کند…
وه که چه عظمتی، وه که چه شکوهی و چه هیاهویی!!!
یادم افتاد که خداوند، تک‌تک ذرات مستغرق در این عظمت را از الکترونی که اهل طواف بر گرد هسته است و مدام می‌گردد، تا مولکولی که در فضای پر ازدحام قلب این دانه تسبیح، بین صفا و مروه‌ای معلوم، حاجتمندتر از هاجر و مدهوش‌تر از مستی که در سحری از میخانه برمی‌گردد سعی می‌کند. خداوند همه را می‌شناسد؛ به اسم و رسم و سابقه و لاحقه، همه را می‌شناسد.
شوخی نیست! از دیواری که پیش روی ما است تا فرشی که زیر پا، تا ذرات لطیف هوا تا بی‌نهایت که در هر جهت بروید، هر چه هست، هر کجا هست، هر گونه که هست خداوند او را خوب می‌شناسد و به یاد او است و هر چه هست از ذرات ناآرام این دیوار گرفته تا ذرات ناآرام انتهای این جلال لایتناهی همه به یاد او هستند.
وه که چه آسمان بلندی، وه چه زمین وسیعی، وه که چه عظمتی! چه شکوهی! وه که چه هیاهویی!
و یادم افتاد که هر چه هست ذکر خداوند را می‌گوید و تسبیح او را، الکترونی تنها بر مداری معلوم می‌گردد و می‌گوید سبحان‌الله و چه گفتی از انتهای جان! و مولکولی غریب در غلغله‌ای که پس از میلیاردها سال هنوز با او ناآشناست، مسیر خود را گم کرده است و می‌گوید سبحان‌الله. به او تنه می‌زنند انگار نه انگار. گوشه‌ای می‌افتد. انگار نه انگار، باز می‌گوید. کار همپالگی‌های او هم تنها همین است. مولکول‌های این دانه تسبیح چه یکپارچه، چه زیبا، چه عاشقانه و چه یک دست، فریاد می‌زنند سبحان‌الله. ذرات دیوار از یکدیگر سبقت می‌گیرند. دست‌ها دم گوش همه فریاد می‌زنند سبحان‌الله.
چه هروله‌ای است اینجا! چه قدر فریاد! گویی ذراتِ همه چیز می‌خواهند از سر عشقی مفرط از هم بپاشند. چه صحنه‌ای!
سر این رشته را بگیر و برو تا اقطار آسمان‌ها. آبشاری که ذکر می‌گوید. دانه‌ای که از خاک سر درمی‌آورد. بادی که از سر شور می‌وزد، کوهی که پس از تسبیح گفته است در پوست خود نمی‌گنجد، توده گداخته‌ای که در قلب زمین است و ذره‌ذره‌اش صبح تا شب الله‌اکبر می‌گوید.
سر این رشته را بگیر و برو تا اقطار آسمان‌ها. زمینی که با همه عظمتش جز ذره‌ای کوچک نیست. کارش چیست؟ رقصی جاودانه بر مداری معین؟ تنریهی دیرینه و ابدی و خورشید که سینه خود را می‌درد و از بس سر به سجده گذاشته است نورِ چهره‌اش پوست را می‌سوزاند و ماهی که جیره‌خوار خوان اوست و باز چهره‌ای نورانی و ستارگانی که شمارشان نتوان کرد. همه تک‌به‌تک تسبیح‌گو، با تمام وجود، با هر ذره خود تسبیح‌گو و آسمان بی‌انتهایی که یکپارچه عشق است و یکپارچه ذکر و هیاهو.
و خدایی که به یاد هر کس است که به یاد اوست، به یاد تمام ذراتِ مُهر سجاده من و به یاد تمام ذرات تمام شن‌های تمام بیابان‌های تمام سیارات تمام منظومه‌های همه کهکشان‌های جهان و به یاد همه چیز اگر چه کوچک‌تر از الکترونی طائف
بستن http://www.modarair.com/news/میراث/سفرنامه.html
مطالب مرتبطمطالب مرتبط:
بازديد کل : 497758     
تمام حقوق مادی و معنوی محفوظ و متعلق به سايت بنياد مدارا و تدبير مردم ایران ( تأسیس: سال 1384 ) می باشد.
نام شما:
ایمیل مقصد: